در مهر غم، چون مهمانی ناخوانده
ساعت زنگ دارش را به رویم کوک کرده
هم صحبتی با گلها و برگهاي خشکیده
پاشیدن آب و دانه برای پرندهی سرما دیده
به بارش باران سلام کردن
و به دیدار مهتاب نشستن تا سپيدي صبح
در آخرین روزهای این ضیافت و مهمانی
از غم خواستم که دیگر تنهایم بگذارد
با آب باران مهر وضو گرفتم
و خدايم را صدا زدم و گفتم:
در حیف این گلها، رها
در شوق این دیدارها
طغیان رود بر دردها
چشم است جویبار اشکها
عشق است در دل فریادها
گلزار بی آنان چرا؟
چون هالهای ز ما جدا
ندا آید زان سوی ما
تسلیم آخرین نفس
وقت رفتن از این قفس
رخت بر بسته از این هوس
آوای رفتن بهر کس
خرد و کلان،
پیر و جوان
هستند همراه کاروان
بیداد از این درد فغان
کوچ حق است و گران
سبز باشیم در هر زمان
گر ماندنی یا رفتگان
نظرات